همایشی برگزار کنیم تحت عنوان «فراموشی؛ فرصتها و تهدیدها». دور هم جمع شویم درباره بزرگترین شکستهایمان در فراموش کردن صحبت کنیم؛ درباره اینکه چطور سالها و سالها و سالها، صدایی توی گوشمان زنگ خورده، نگاهی توی چشممان باقی مانده و هر از گاهی در مهمانی، محل کار و هر جای دیگر، حفرخ سیاهی روحمان را بلعیده و جسممان را خیره جا گذاشته، درباره اینکه چطور یک نگاه، یک جمله، لحن حرف زدن، لمس کردن، نگذاشته «مثل قبل» شویم. بعد تنفس اعلام کنیم و برویم چای بخوریم و گپ بزنیم. برگردیم. درباره موفقترین فراموشیها حرف بزنیم، که چطور انگار هیچ وقت اتفاقی نیفتاده، چطور همه چیز مثل گذشته شده، چطور بخشیدیم و گذشتیم و به خاطر نیاوردیم رنجش را و چطور یادمان رفت روزگاری کسی بود و دیگر نیست. بعد برویم خانه و فقط به موفقها فکر کنیم و هی تلقین کنیم میشود فراموش کرد.
این مربی ما توی باشگاه چند تا سلکشن درجه یک دارد که هر از گاهی به روز میشوند با آهنگهای تازه. روال کار هم این طوری است که پانزده دقیقه وارم آپ داریم، بعد، پنجاه دقیقه تمرین پرفشار و ده دقیقه بازگشت به وضعیت اولیه. بگذریم که خودش برای خودش برنامهای دارد و مثلاً پنجشنبهها کار با وزنه بیشتر است تا تمرینهای هوازی. اینها را برای چی گفتم؟ هر بخشی آهنگهای خودش را دارد، درست که سلکشنها به روز میشوند، اما چندتا از کارها هم ثابت ماندهاند در این چند ماه؛ مثل یکی دو تا از کارهای شکیرا، «آی آو د تایگر» و آهنگ سوگلی آقای مربی که مخصوص چند دقیقهی پایانی آن پنجاه دقیقهی پرفشار است. یعنی درست در لحظاتی که اندامهای میانی و تحتانی در آستانهی وضعیت شرحه شرحه از فشار قرار دارند، آقای مربی میگوید: «دراز بکشید، دو تا وزنه هفت کیلویی بردارید، دستها و پاها کشیده،بالا تنه از روی زمین بلند شه، وزنهها بخورند به نوک انگشتهای پا، زانو صاف، پاشنهی پا از زمین جدا نشه». بعد فکر میکنید در چنین شرایطی چی میگذارد؟ «احساس آرامش» احسان خواجه امیری! که فرت و فرت توی آهنگ تکرار میکند «اگه این زندگی باشه، اگه این سهمم از دنیاست، من از مردن هراسم نیست»...
یعنی آن لحظه اگر در را باز کنند، بگویند دنبال داوطلب هستیم برای سفر بی بازگشت به اورانوس، نود درصد بچهها اعلام آمادگی میکنند. آن ده درصد هم نه که نخواهند، معافیت پزشکی دارند و آستانه را رد کردهاند.